حال این روزهای من

حتما بین شما هم مرسوم است ! همین که اول قصه بگویند یکی بود یکی نبود ..

شهلا پناهی

این روزهای من :
حتما بین شما هم مرسوم است ! همین که اول قصه بگویند یکی بود یکی نبود ..
در ادبیات ما هم اصطلاحی در همین وزن و معنا هست. اما حالا برایمان شده نوعی سبک زندگی .
هر بار که حملات تمام می شود با خودمان می گوئیم:
احمد بود حالا نیست .
خالد بود حالا نیست.
زکیه بود حالا نیست .
خلیل بود حالا نیست .
آیه بود حالا نیست.
کنار آتش نشسته و منتظر بودیم سیب زمینی ها بپزد . بچه ها هم با ذوق داشتند به دلشان قول غذا می دادند.
یک هو صدای انفجار مهیبی آمد . کسی محکم زمین را از زیر پایمان کشید و برای چند لحظه گیج و مات مانده بودیم.
اوضاع که آرام شد از جوان هایی که برای کمک به سمت محل انفجار می دویدند شنیدم نزدیک میدان را زده اند.
بند دلم پاره شد. آنجا خانه ام علی و ابو علی بود . همیشه میگفتم : ام علی شما حتما از بهشت آمدی از بس زیبا ، مهربان و نورانی هستی .‌
او هم می خندید ، نگاهی به ابوعلی میکرد و می گفت: دختر جان من بخاطر عشق از بهشت رانده شدم .
مهربونی هم هدیه خداست که باید بین بنده ها پخش کنیم .
باقی هم تعارف است عزیزم .
همین که شنیدم محله شان را زدند بند دلم پاره شد و سراسیمه به آن سمت دویدم . به بچه ها می گفتم تند تر بیایید، باید برویم به ام علی و ابو علی کمک کنیم، آنها هم کنارم نفس نفس میزدند و می دویدند.
وقتی رسیدیم مردم داشتند تکه های سنگ ،بلوک های هزار تکه شده سیمان و آوار را کنار می‌زدند تا راهی برای تخلیه طبقات باز کنند.
بمب پشت خانه ام علی خورده بود و انگار کسی از سر غیظ هر چه داخل خانه ها بود را از پنجره ها به بیرون پرت کرده بود.
آنها که پشت ساختمان بودند می گفتند محل اصابت بمب گودال وحشتناکی شده و کل یک خانه با خاک یکسان شده موجش هم این بلا را سر این خانه آورده .
یکم راه که باز شد سراسیمه از پله ها بالا رفتم .
هر چه می گفتند : خانوم خطر دارد .
هر آن امکان دارد ساختمان پایین بریزد .
برگرد .
حتی حواسم از بچه ها پرت شده بود .
یسنا داد زد؛ ماما ما اینجا منتظرت هستیم.
برگشتم و گفتم : دست خواهرت را بگیر و برو دور تر از ساختمون بایست. من پیداتون میکنم.
بعد هم راه خودم را رفتم .
به طرز وحشتناکی همه چیز متلاشی شده بود و تمام در و دیوارها پر از رد ترکش بود .
با حساب خودم حالا دیگر باید به طبقه پنج رسیده باشم. انتهای راهرو سمت راست آپارتمان ام علی بود .
قدم هایم را تند تر کردم تا رسیدم . اینجا از هیاهوی کف خیابان خبری نبود و فقط صدای همهمه مبهم از بیرون به همراه صدای کسی که آواز میخواند از داخل می‌آمد .
شروع کردم به صدا زدن
ام علی
ابو علی
طاهر
کجایید ؟!
کسی جواب نمی‌داد ولی صدای آواز خواندن می‌آمد.
بین چهارچوب در یکی از اتاق ها خشکم زد ‌. ابوعلی لب تخت کنار گرامافونش نشسته بود و بیخیال از این همه آشوب داشت آواز میخواند.
گفتم : سلام
جواب نداد
گفتم : خدا رو شکر سلامتید . نفسم گرفت تا اینجا رسیدم.
جواب نداد
گفتم : باید از ساختمان بریم بیرون
جواب نداد
گفتم : بچه ها رو پایین ساختمون گذاشتم . بیایید کمک تون کنم بریم پیش شون .
جواب نداد
رفتم جلوتر از گوشه هر دو چشمش داشت خون می‌آمد .
پرسیدم : ام علی کجاست ؟
گفت همین جا کنار پنجره نشسته بود ولی حالا نیست….