نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
شهاب حسینی ستاره سینمای ایران در مصاحبه ای به نکات جالبی اشاره کرده است که بخش هایی از آن را می خوانید:
زندگیهای خودمان را فراموش کردهایم و به زندگی دیگران چشم دوختهایم
احساس میکنم ریشه بسیاری از مشکلاتی که در فضای اطراف ما وجود دارد، به دلیل فراموش شدن اصل و اصالتی است که ما برای آن به وجود آمدهایم و شاید به این دلیل است که نمیتوانیم نقش خودمان را در زندگی درست تعریف کنیم و بپذیریم و بنابراین نمیتوانیم آن را با نهایت دلسوزی، جذابیت و دقت در زندگی به اجرا درآوریم. وقتی چنین رویهای حاکم شد، طبیعتا مشکلاتی برای خودمان به وجود میآوریم چون بیشتر، زندگیهای خودمان را فراموش کردهایم و چشم بر زندگی دیگران دوختهایم و به جای تجزیه و تحلیل زندگی خودمان، به تجزیه و تحلیل زندگی دیگران روی آوردهایم.
در این زندگی، به چیزی، جایی یا کسی احساس دلبستگی و وابستگی پیدا نکردم
طبیعتا هر کسی در زندگی خود، دنبال معنایی میگردد که بتواند حداقل هست خودش را به واسطه آن معنا، هویت داده و تعریف کند. باورهایی که در خانواده ریشه داشته، محیطی که به نوعی در حال یک گذار بوده و نسلی که ما در آن بزرگ شدهایم و ما را نسلی درونگراتر از نسلهای بعدی خودمان میدانند، همه در این کنکاش نقش دارند. حقیقتی وجود دارد و آن هم فتح قلههای زندگی است و جالب آنکه، هیچکدام به اغنایی که باید و شاید در درون آدم نمیانجامد و این همواره یک سوال بزرگ است که شاید شاعر به زیباترین شکل، آن را بیان کرده که: روزها فکر من این است و همه شب سخنم / که چرا غافل از احوال دل خویشتنم / از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود / به کجا میروم آخر ننمایی وطنم.
این، مهمترین سوال است چرا که ما در زندگی به دنبال آن هستیم که بود خودمان را معنا دهیم. این حیرانی، حیرانی است که از کودکی در دل خودم یک ناکجاآبادی را به یاد میآوردم که نمیدانم کجاست. هیچوقت در این زندگی، از صمیم قلبم، احساس دلبستگی و وابستگی به چیزی یا جایی یا کسی پیدا نکردم و احساس میکردم که مثل برگی روی آب هستم و جایی ریشه ندارم و همین حس باعث میشد که بگردم دنبال اینکه بودن خودم را باید چطور معنا کنم و کجا باید ماوا بگیرم. این دغدغه همیشگی من بوده و تا پایان عمرم هم ادامه دارد. این حس، در من هم نیست؛ آثار هر بزرگی را هم که بخوانید حاصل همین دغدغهها و حیرانیهاست.
در یک لحظه دیدم مطلقا در زندگی، مالک هیچ چیزی نیستم
من همیشه به مرگ میاندیشم برای اینکه حقیقتی بزرگتر از زندگی است؛ برای اینکه سایه مرگ همیشه سرتاسر زندگی را تحت سیطره خود دارد و برای اینکه فکر مرگ مهمترین دغدغهها، نگرانیها، ترسها و آرزوها است و همه چیز ما را تشکیل میدهد و همه ما در تلاش هستیم که تا فرصت هست، به امیدها و آرزوهایمان برسیم. این جمله تا فرصت هست درواقع نشان میدهد که اگر زندگی واقعیت است، مرگ حقیقت است و گذر میکنیم. چیزی قابل فراموش شدن نیست و اتفاقا در اوج موفقیتها و خوشیها و در اوج غمها، ناراحتیها و شکستها، فکر مرگ باعث میشود که گذران آن لحظات برای ما آسانتر شود.
جمله معروف این نیز بگذرد به نوعی حاوی این مساله است. مرگ، دروازهای است که ما را به اصل خودمان باز میگرداند و زندگی فرصتی است که میتوانیم در اختیار داشته باشیم که نوع عبورمان را از آن دروازه رقم بزنیم تا شاید گذر بهتری داشته باشیم به آن چیزی که خداوند برای ما رقم زده است. ضمن اعتراف به عجز خودمان در آگاهی و آنچه که میدانیم و با وجود همه این پیشرفتهای علمی و شکافتن هسته اتم و کشف کهکشانهای دیگر، من فکر میکنم که داریم گذران زندگی را پیش میبریم و هر روز به مرگ نزدیک میشویم.
تصور نمیکنم کسی در ناخودآگاهش، به مرگ فکر نکند اگر اینطور هم باشد مثال کبکی است که سر در برف فرو برده. گاها ترس ما باعث میشود از فکر کردن درباره مرگ رویگردان شویم و خودمان را به ندیدن بزنیم درحالی که نمیخواهیم باور کنیم که مرگ، سایه به سایه ما در حال حرکت است و در هر لحظهای ممکن است که به سراغ ما بیاید و ما را از گردونه خارج کند. البته بنده یک تجربه عملی و کامل را در این خصوص گذراندم. سال ۹۳ دچار عارضه قلبی شدم و به لحظهای رسیدم که در برابر مرگ تسلیم شدم و آنجا کشف بزرگی که کردم این بود که این من بودم که به تمام جهانی که در آن بودم و برای آن ساخته شده بودم، در یک آن بیاعتبار میشدم و اینکه مطلقا در زندگی، مالک هیچ چیزی نیستم و این حقیقت در آن لحظه، به وضوح و روشنی خورشید به من ثابت شد.